بازار تبریز در آستانه مهر/ از حجرههای کاغذچی بازار تا مکتبخانههای قدیمی

بازار سرپوشیده و تاریخی تبریز از جاذبه های فرهنگی و معماری کشورمان محسوب می شود و سراها و راسته های فروش لوازم التحریر این بازار در آستانه آغاز سال تحصیلی روزهای شلوغی را سپری میکنند.
ماشینم را توی کوچهای قدیمی جلوی مدرسه دهخدا در سامان میدانی (میدان کاه فروشان) پارک میکنم. خبری از همهمه دانشآموزان و حضورشان در حیاط وسیع مدرسه نیست. جز چند پدر و مادر که پرونده در دست با فرزندانشان طول حیاط را آسوده و با خیال راحت از ساختمان قدیمی مدرسه تا دروازه بزرگ آن طی میکنند. در مسیر دیالوگی بین پدر و پسر و مادر و پسر با صدایی آرام و گاه خسته والدین شنیده میشود.
از بازارچه دوهچی(شتربان) وارد محدوده بازار میشوم. برقها رفته است و درون مغازهها را با نور موبایل یا چراغهای ال ای دی کمی روشن کردهاند.
هرجا که اندک نوری تابیده، جزئیات اندکی از اجناس دیده میشود ولی خبری از چهره صاحب مغازه نیست و افتادن بخشی از نور بر قسمتی از بدنش او را شبیه مردی بیسر مینمایاند. تا اینجای کار، آغاز راهام از مدرسه به جهت تهیه گزارش از خرید نوشتافزار و کیف آغاز سال تحصیلی ۱۴۰۵-۱۴۰۴ هم فال بوده و هم تماشا، با عبور از گذرگاههایی در طول مسیرم در بازار به کاغاذچی (کاغذچی) بازار می رسم.
از سمت چایکنار و بازار صادقیه مسیر راسته بازار قدیم را تا چهارسوق دباغخانا و بورکچی بازار (دباغخانه و بازار کلاه فروشان) پیش میروم. کسبه در حال باز کردن حجرهها و دکانهایشان هستند و به اولین نوشت افزار فروشیهای بعد از قانلی دالان(دالان خونی) که محل صنف عطاران است میرسم.
دوربین را از شانهام در آورده بر گردنم میاندازم زیرا که دوربین همیشه بر گردن عکاس حق دارد، شاید هم برعکس باشد، ضمن اینکه می خواهم مغازهداران از حضور خود مقابل لنز و دوربین عکاس آگاه باشند و بدانند برای عکاسی در آنجا هستم.
هنوز درون مغازهها خلوت است و تنها تکاپویی که به چشم میآید، چیدن دفترهای رنگ به رنگ بر روی هم توسط مغازهداران است. آن سر کاغاذچی بازار به کیفچی بازار و مغازههای سراجی میرسد و راسته بازار قدیم را به راسته بازار جدید وصل میکند. مغازههای بازار هنوز شلوغ نشدهاند و عکس خوبی از چهره خمیازه آلود بازاریانی که از خواب شب سیر نشدهاند در نمیآید.
راهم را در تیمچه مظفریه به سمت سهعی بازاری(بازار صفی) که چندین مغازه لوازمالتحریر فروشی در آنجا برپا است ادامه میدهم. برخلاف اهالی تبریز که هنوز برای خرید به بازار نیامدهاند، بازار پر از میهمانان و مسافران اواخر تابستان تبریز است، مسافرانی که غالبا از شهرها و مناطق گرمسیر کشور برای گردش در هوای تازه کمی خنکتر شده آذربایجان به تبریز آمدهاند.
شهری که به هوای سرد شبهای شهریورش شهره بود، حالا خود و مردمانش دل خوشی از گرما ندارند و دمای هوایش که در روزهای گرم امسال به ۴۲ درجه رسید، کمی خنک شده است اما به عقیده خیلی از مردمانش که آب و هوای سرد را بیشتر میپسندند، هنوز هوایش خیلی گرم است.
تا به چهارسوق جومعه مچید(مسجد جامع) برسم، گذر پر از عطر میوههای تازه از سیب، انگور و گئلین بارماقی گرفته تا شلیل و هلو و انبه و موز.. همه این عطرها با نمناکی بوی آجرهای کهنه در هم آمیخته و روح آدم در گذر از آن آرامش مییابد. چند وقتی میشود که جای تابلوفرش فروشها و فرش فروشها در این مسیر به میوه فروشی تغییر یافته است.
وارد سهعی بازاری(بازار صفی) میشوم که بیشتر خوار و بار و خوراکی و آجیل و دمبه و ترشی و زیتون فروشیها در آن قرار دارند. این وسطها هم چند مغازه چاقوسازی و چاقو فروشی است که از سمتی به لوازمالتحریر فروشیها، از سمتی به ماست و پنیرفروشی و لبنیاتیها چسبیده و پشت دیوارشان مسجد امام جمعه قرار گرفته است.
چاقوساز در حالی که عینک درشتی با شیشههای دوده گرفته سوخته به چشمهایش زده، در حال کشیدن چاقو به سنگ و تیز کردن آن است و در این سو بانوی مشتری مداد تراشی را جلوی مغازه با تراشیدن و تیز کردن نوک آن امتحان میکند. مغازهدار مداد نصفه و نیمهای را روی لوازمش گذاشته و تا شروع به چرخاندن مداد در مدادتراش میشود، مداد شروع میکند به گل دادن و بعد چون پژمردن و افتادن گلبرگ های گل از سر مداد و تیغه مدادتراش جدا شده و بر کف گذرگاه بازار میریزد.
مشتری مداد را بالاتر میآورد و به تیزی نوک مداد خیره میشود. لبخند رضایتش مدادتراش را بر لوازم دیگری که در کیسه پلاستیکی جمع شده میافزاید.
هنوز در نوشتافزار فروشیهای داخل بازار خبری از مشتری نیست. خودم را به خیابان جمهوری میرسانم. بین گورجیلر آغزی(سر بازار گرجیها) تا راسته کوچه آغزی(سر راسته کوچه) شمال و جنوب خیابان پر است از بساط دستفروشان. دستفروشهایی که اجناس مخصوص فصل را میفروشند. به جوانی میرسم، نامش را میپرسم. میگوید: امیدام امید سعادتیان. اما نه امیدی دارم و نه سعادتی! این را میگوید و میخندد. از وضعیت فروشش سوال میکنم. چهره در هم کشیده و جواب میدهد: هنوز آنقدرها شلوغ نشده. دستفروشهای مثل من خیلی زیاد هستند. چون چکیدن قطرهای، گاهی یک قطره برای هر دستفروش میچکد. گاهی هم سد معبر میآید و دار و ندارمان را جمع میکند میبرد. گوردون دا او فیلمی قزوینده؟ (آن فیلم قزوین را دیدی؟ ) سرم را به نشانه آری تکان میدهم و میگویم: الله کریمدی(خدا کریم است) اینجا هرگز چنان اتفاقی نمیافتد.
امید سعادتیان ۲۴ ساله، شروع میکند به صدا زدن مشتری ها و میخواند: دوست داری دکتر شی از ما بخر، از ما بخر از ما بخر از ما بخر..از ما نخری دزد میشی. از ما بخر از ما بخر. تازه از روستا اومدیم، تازه از راه رسیدیم.. بیایین گولمون بزنید بریم. بعد حالت تازهای میگیرد و در ادامه آوازش را تغییر میدهد.
برخیز که که اول مهر آمد، شلوار جمع شده دفتر آمد، برخیز تا ارزونه بخر. از من هم نخواستی از اون بخر. برای سومین بار ریتمش را به رپ تغییر میدهد و در حالیکه به اشاره انگشتش بساط کناریاش را نشان میدهد میخواند: اینا اونا نیست ها، اونا نوزدهه اینا بیست. و لوازم خودش را با نمره ۲۰ نشان میدهد.
میرسم به یک کیف فروش که گرچه کِیفاش به نظر ناکوک میآید، کیفهایش را تر و تمیز روی هم چیده و با دیدن دوربین لبخندی بر لبش شکفته و میگوید: از من هم بگیر. نامش علی علیزاده است و ۳۰ سالی است که در همین جا بساط برپا میکند و کیف میفروشد. از قیمت بالای کیفها گله کرده و چنین میگوید: سال قبل این کوله پشتیها ۳۰۰ هزار تومان بود و امسال ۲ برابر شده و به ۶۰۰ هزار تومان میفروشیمشان. از بیست نفری که میپرسند، یک نفر به زور و از ناچاری میتواند کیف بخرد.
دست فروشی صدا میزند: لوازم مدارس تاعاوونی قیمتینه(لوازم مدارس به قیمت تعاونی) به مغازهدار میرسم که دفترها را از کارتن در آورده و روی میزی جلوی مغازهاش جمع میکند. سلام میدهم و میپرسم: خرید و فروش از چه زمانی شروع میشود؟ از اول شهریور شروع شده و از امروز که ۱۵ شهریور است، تا بازگشایی مدارس شلوغتر میشود. خدا برکت بدهد. بد نیست. نسبتا هر کس با توجه به وسع خویش میتواند خرید کند. قیمتها یک و نیم برابر گرانتر شده است.
او از مشکلاتشان با حضور دستفروشان چنین میگوید: از زمانی که دستفروشها آمدهاند، فروش ما کمتر شده است. آنها در بعضی اقلام قیمت را کمی ارزانتر و زیر قیمت میگویند و از ما بهتر کاسبی دارند. در مورد لوازمی که در بازار به فروش میرود سوال میکنم: اجناس را از کجا میآورید؟ اکثر دفاتر از چاپخانهها میآیند. تبریز و تهران فرقی نمیکند. کمی از وسایل از چین وارد میشوند. البته به نسبت قدیمها حالا میزانش کمتر شده. ۹۰ – ۹۵ درصد لوازم التحریر فروشی در بازار ایرانی است. ایران خودش تولید کننده شده است. هر چیزی را تولید میکنند.
هر چنداز تصاویر کارتونی روی جلد دفاتر و درِ جامدادیها و حتی طرحهای روی قمقمه آبخوریها غالبا نشانههایی که دیده میشوند، چینی هستند و از طرحهای فرهنگی اصیل ایرانی و نشانههای فولکلور چیزی به چشم نمیآید.
با نزدیکتر شدن ظهر گرمای هوا هدایتم میکند به داخل بازار. حداقل زیر طاق ضربیهای آجری بازار هوا مطبوعتر و خنکتر است. برمیگردم سمت کاغاذچی بازار. شلوغتر شده است. دیگر میتوان پای هر مغازهای چندین نفری را دید که در حال انتخاب بین لوازم روی میز و ویترین رو باز جلوی مغازهها هستند. یکی با دست اشاره میکند، عکس نگیر و بعد همچون پلیس راهنمایی با حرکت دستش از راست به چپ، میخواهد بفهماند که برو و رد شو. لابد به زعم او شاید اگر با یک گل بهار نیاید، با یک عکاس ترافیک میشود. لبخندی میزنم و رد میشوم.
مادری که جلوی مغازه دیگری به خرید برای نوههایش ایستاده، لبخند زنان از من میخواهد تا از نوههایش عکس بگیرم. این دختران با شور و نشاط وصف ناپذیری در حال تهیه لوازم مدرسه توسط والدینشان هستند.
دوربین را هر سو میچرخانی قاب عکسی است در زمان حال که در انتظار فشردن شاتر و مبدل شدن به گذشته است. در همین حین چند نفر که از لهجه شیرینشان مشخص است از شهر اصفهان به تبریز آمدهاند، جلوی دوربین برای گرفتن عکس پز میگیرند، و تا بخواهم عکسی بگیرم، یک قدم به کنار میروند و میگویند: فکر کردیم میخواهید از ما عکس بگیرید! لبخند میزنم و میگویم: اگر دوست دارید بایستید تا بگیرم. عکسشان را میگیرم و از جلوی مغازه کیف فروشی میگذرند.
صاحب مغازه میگوید: شما را میشناسم. همیشه در جشن نیمه شعبان در کاغاذچی بازار عکاسی میکنید. از وضعیت خرید و فروش میپرسم، میگوید: خودت وایستا و تماشا کن. اکثرا میپرسند ولی نمیخرند. در یک آن گویا که تمام کائنات در جهت برعکس حرف او عمل کردند. دو سه نفری وارد مغازه شدند و کیف مدرسهای را انتخاب کردند و خریدند. دستی بر موهایش کشیده و حرفش را با گفتن ایاقین یونگولدی(از پاقدم خوب تو است) . دلم را راهی بقعه شیخ صفیالدین اردبیلی میکنم و راه میافتم.
میان ازدحام مسافران و گردشگران که سیل جمعیت مردم تبریز هم به خروش بیش از حد آنان افزوده، خودم را میرسانم به گورجیلر(بازار گرجیها) مغازهدار باکلاسی به طعنه میگوید: بگیرید تا ببینند چقدر شلوغ است. اما مدیونید اگر نگویید: همه فقط در حال گشت زدن و پرسیدن هستند؛ نه خریدن! راه میافتم. دستفروش دیگری که بساطش را جلوی قیزیللی مچید پهن کرده، دستش را از میله چتر بزرگ سایهبان بساطش گرفته و خیلی ریلکس منتظر گرفته شدن عکسش است. ساغول جانانه ای میگوید. (زنده باشی) آل وئر یوخدی! ۱۰ گون مدرسهلرین آچیلماقینا قالان بیراز یاخچی اولار!(خرید و فروش نیست! ده روز به بازگشایی مدارس کمی بهتر میشود)
به خیابان جمهوری اسلامی برمیگردم. بیشترین دستفروش ها در اینجا مستقر هستند. پای بعضی از بساطهای کیف و نوشت افزار فروشی چند نفر مشتری جمع شدهاند که به همراه فرزندانشان در حال خریدند و وسایل انتخابیشان را در سبدهایی جمع میکنند. مردی نزدیک آمده و قیمت دفتر ۶۰ برگ را میپرسد. دستفروش با بیاعتنایی جواب میدهد: ۶۵ مین، اگر لوازم آلسان ۶۰ مین(۶۵ هزار تومان، اگر لوازم هم بخری ۶۰ هزار تومان) تا جوابش را میگیرد، میگذرد.
در این بین پدر و پسربچهای که در حال خرید کیف بودند نظرم را جلب میکنند. مرا از این خیابان در سال ۱۴۰۴ کنده، جدا کرده و برمیدارد میبرد به پاساژ سراجیها در کؤهنه ترمینال(ترمینال قدیم) تبریز در سال ۱۳۶۷ که با پدرم برای خرید کیف مدرسه سال اول ابتداییام به آنجا رفته بودیم.
یادم است هر سال همین روزها مرا برای خرید با موتور یاماهایش به آنجا میبرد. اول میبُرد به چلوکبابی و در دیس بزرگی برایم چلوکبابی میگرفت که حتا با شکم گرسنه زورم به تمام کردن یک چهارم آن هم نمیرسید. بعد از سراجی کیفی را انتخاب میکردم و آن را برایم میخرید. در اولین باری که برای گذاشتن کتابها، دفاتر و مدادهایم در کیف را باز میکردم، از داخلش ویفر شکلاتی چیچک یا تک تک درمیآمد و اینگونه روزگار مدرسهمان آغاز میگشت. تازه بعد از من پدرم همین کیف و لوازم التحریر را برای پنج خواهر و برادرم نیز میخرید.
فکرش را که میکنم، به رغم تک فرزند بودن بیشتر خانوادهها، احتمالا با این گرانیها تهیه این اقلام برای خیلی از مردم کار سادهای نیست اما خانواده ها سعی می کنند به اندازه وسع خود وسایل مورد نیاز سال تحصیلی فرزندانشان را تهیه کنند.
ایرنا
درباره نویسنده

نویسنده